روزهایی هست که نمیدانم با تلخی درونم چه کنم. از گلستان آموختهام که آنچه درون وجودم ریشه دوانده نفرت نیست فقط تلخی است. تلخی است به علاوهی مقادیری سیاهی و میل به عزلت و عدم توانایی معاشرت با آدمها و عدم توانایی شنیدن صدای آنها. و اصلا هر صدایی. هر صدایی جز صدای تیک تاک ساعت کنار تختم آزارم میدهد. هر حضوری جز حضور تنهای خودم تحلیلم میبرد. یادم نیست کجا بود که خواندم ما آدمها جز یکدیگر چیزی نداریم. این جمله درست هم اگر باشد من حالا هیچ نمیخواهم.
تاریکی اتاق همانقدر روشن است که مرده بودن تو زندگیست بازدید : 1663
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 22:00